رمان عشق زمستانی
بزار چند دقیقه دیگه هم میمونم تا خودش بیاد بالا....
-به خدا خیلی لج بازی....
-ای بابا....چه معنی میده ما همش به حرفای این زنیکه گوش بدیم.....جز اینه که همش حق مارو میخوره؟....ماهی یه کفش و لباس خریدن که نشد پول!
دریا هلم داد سمت درو گفت:
-برو کم حرف بزن...
باسرعت از پله هاپایین رفتم دریا دوستم بود.....یعنی بهترین دوستم که از وقتی اومده بودم به این خونه باهاش صمیمی شده بودم....پدر مادرشو تو بچگی از دست داده بود و اشرف قیمش بود......
اشرفم یه زنه حدود 45 ساله بود كه من با ده تادختر دیگه پیشش زندگی میكردیم ....من از 13 سالگی پیشش بودم چون مادرم دقیقا وقتیمنو به دنیا آورد مرد و منو بابام دائم در حال سفر بودیم برای راحتی از شر طلبكاری بابام!!!!
اصلا معلوم نبود كجاست و هر چند وقت میومدو ازم پول می خواست تا گندایی كه زده رو درست كنه منم که کاری نمی تونستم بکنم جز پول گرفتن از اشرف و همین باعث میشد بیشتر پیشش کار کنم!با یه حساب سر انگشتی میشد تا آخر عمر!! ......این اشرفم مثل خر ازمون كارمیكشید از صبح تا شب میفرستادمون خونه های مردم تا كار كنیم.......
و اگه خدای نكرده یه روزی پولیو كه گرفته بودیم بهش نمیدادیم بیچارمون میكرد....
زل زده بودم به صورت اشرف و تو فكربودم
-چیه ماتت برده .....
زود باش برو این آدرس پول خوبی میدن
آدرسو گرفتمو راه افتادم از دراومدم بیرونو متوجه پژو مشكی كه اونور خیابون بود شدم راه افتادم اونم دنبالم راه افتاد .......
كم كم سرعتمو زیاد كردمو دیگه داشتم میدویدم كه جلوم پیچید....سه تا مرد با لباسای مشكی خیلیم تر سناك بودن اومدن جلوم ...
یكیشون گفت:
تو سمانه ای؟
-آره....یعنی نه!....بازم با این دهن لقم گند زدم!
-بابات 20 میلیون پول ماروخورده كه چون پیداش نكردیم اومدیم سراغ تو تا پولمونو بدی......
اما من بقیه حرفارو نمیشنیدم این دیگه یعنی آخربیچارگی...!!! از همون بچگی یه روز خوش نداشتم به خاطر گندای بابام همش مجبور بودیم از این شهر به اون شهر بریم یه بارم قاچاقی مجبور شدیم از كشور خارج شیمو بریم انگلیسو حدود هفت سالی تو غربت بمونیم تا آبا از آسیاب بیفته
متوجه شدم دو تا از مردا دارن بهم نزدیك میشن منم.......سریع شروع كردم به دویدن اونا هم دنبالم بودم دیگه تو فرار استاد بودم...همین جوری میدویدم كه صدای ترمز ماشینی منو به خودم آورد.....
یه ماشین شاسی بلند جلوم بود كه یه پسره هم تو ماشینه بود...از قیافه پسره واضح بود خیلی تعجب كرده......
برگشتم دیدم پژو وایساده و اونا دارن منومیبینن منم برای فرار از این موقعیت خودمو به غش كردن زدم........پسره از ماشینپیاده شد بلندم كردو گذاشتتو ماشین خدا رو شكر كردم كه نجات پیدا كرده بودم.......
تو بیمارستان همچنان خودمو به غش كردن زده بودمكه وقتی فهمیدم پسره رفته بیدار شدم
پرستار اومدو كارتی بهم داد و گفت:
اینو اون پسره جوون داد گفت اگه مشكلی بود بهم سر بزن كارتو دیدم:
نوشته بود پدرام فرهمند مدیریت هتل 5ستاره ارم
پس طرف خر پول بود.....
رفتم دستشویی كه دیدم همون سه تا مرد اومدن تو اتاق وقتی دیدم اونا اونجانسریع فرار كردم......
...............
كاغذی كه اشرف بهم داده بودو تو دستم مچاله شده بود
سریع سوار اتوبوس شدم....امشب حتما اشرف منو میکشت.....
رسیدم دم خونه ،خونه مثل كاخ میموند زنگ زدم آیفنش تصویری بود
بعد از چند دقیقه كسی گفت:
كیه؟
-برای نظافت اومدم
-الان چه وقت اومدنه....
-خانوم ببخشید....به ترافیک خوردم....
-بسه دروغ نگو....از قیافت معلومه چه آب زیر کاهی هستی....باید با اشرف خانوم صحبت کنم تا دیگه امثال تورو برام نفرسته......و آیفونو کوبید
منم دست از پا دراز تر برگشتم
خواستم بلیط اتوبوسو از جیبم در آرم كه كارته كه پرستاره بهم داده بودو دیدم فكری به ذهنم رسید
باخودم گفتم اگه برم پیش این پسره ازش خسارت بخوام میتونم بعدش پولو بدم به اشرف تا حداقل كتكم نزنه!!!!!!
به سمت هتل راه افتادم
جلوی هتله وایسادم
واااااای حداقل 60 طبقه بود!!!!!
داخلشم مثل كاخ بود لوسترای بزرگ و تابلوهای قشنگ به دیوار
دیدم همه دارن نگام میكنن
كه فهمیدم سر و وضعم خیلی خرابه
مانتوم خاكی بو و شلوارمم یه كم پایینش پاره شده بود
رفتم بخش پذیرش و گفتم:
باآقای پدرام فرهمند كار دارم
زنه یه نگاه بهم كردو گفت: شما؟
-بهش بگین همون كه باهاش تصادف كردین
چند لحظه بشینین
بعده نیم ساعت كه دیگه از عصبانیت داشتم منفجر میشدم صدام كرد كه برم و اتاقیو بهم نشون داد
رفتم تو دیدم همون پسره كه باهاش تصادف كرده بودم پشت میزش نشسته ....اتاق بزرگی بود و خونه اشرف نصفه اونجا هم نمیشد!
پسره یه پیراهن مشكی پوشیده بود با كراوات سفید
لنگان رفتم طرفش كه فكر كنه پام زخمی شده
خندید:
سلام من پدرام فرهمند هستم
-بله افتخار آشنایی داشتم و سعی كردم ناراحت باشم
گفت:امرتون
- مگه نمیبینی زدی پامو ناقص كردی ...حالاهم خسارت می خوام
با همون خنده گفت:
-اما پرستاره بخش بهم گفت تو حالت خوبه تازه ازبیمارستانم فرار كردی!
این دیگه آخر ضایع بازی بود،منم كم نیاوردمو گفتم:
من خودم دردمو بهتر میفهمم
كمی به اطراف نگاه كردمو و كیفمو رو میزش دیدم یادم افتاد وقتی فرار كردم كیفمو نبردم....
من حاظرم با تویه معامله بكنم:
-منظور؟
این عكس خواهر منه كه همون طور كه میبینی خیلی شبیه توئه......
نگاهی به عکس کردم....راست میگفت چشماش مثل منآبی بود و موهاشم طلایی.....تقریبا شبیه بچگیام بود....ولی نه خیلی....
ادامه داد:
-متاسفانه تو یه زلزله رودبار ناپدید شد ما فكر میكردیم مرده اما بعدا به ما گفتن كه اون زنده مونده همه جا رو گشتیم اسمش تو هیچ پرورش گاهی نبود هیچ جا.......
همه ی ما باور داشتیم كه مرده اما پدرم میگفت
- زندس!حتما زندس......
پدر من از اون به بعد خیلی شكسته شد و مریضیای مختلف اومد سراغش الانم دكترا ازش قطعه امید كردنو..
پریدم وسط حرفشو گفتم :
خوب من چی كنم؟
گفت:
خواهر من شو....فقط یک هفته!!
از تعجب چشمام گرد شد
بلند شدمو گفتم: فكر میكنی مسخره بازیه من بازیچه توام؟.....
از عصبانیت در حال انفجاربودم
-تو رو خدا بشین:
ببین من دارم تمام سعیمو میكنم كه پیداش كنم تو فقط یه هفته خواهر من باش تا پدرم برای آخرین بارفكر كنه كه دخترشو دیده و بعد با خیال راحت بمیره
داشتم سمت در میرفتم كه گفت:
50 میلیون بهت میدم
من كه خشكم زده بود تو فكر بودم كه میتونم طلب باباموبدمو راحت شم
تازه كلی پولم واسه خودم میمونه تو همین فكرا بودم كه گفت:
خوب چیكار میكنی؟
یعنی من باید برم جای اون؟....اما این کار درستی نیست....
چرا که نه؟.....برای منی که بویی خوشبختی نبردم خیلی خوبه......میتونم یک هفته شاهانه زندگی کنم...
از این فکر نا خود آگاه لبخدی زدمو گفتم:
-باشه، فقط پولو باید بدی به طلب کارای بابام و بعد جریان اون سه تا مردو گفتم
-باشه
بعد گفت:تو باید نقش بارانو بازی كنی خواهرمو میگم اون دقیقا مثل تو بود
اگه گفتن این همه سال كجا بودی بگو تو رو فروختن به یه خانواده تو مشهدو الانم كه اینجایی واسه اینه كه خانواده ای كه بزرگت كردن همه چیزو بهم گفتن
اگه یه موقع گفتن می خوایم ناپدریتو ببینیم بگو اونا انگلیسن!
حالا هم فقط باید سر و وضعتو درست كنم
راستی اسم خودت چیه: سمانه....
-کسی نباید از این اسم چیزی بفهمه....اسم تو بارانه!...اینو یادت باشه..
منشیش اومد تو....
پدرام گفت اینو ببر به سرو وضعش برس
منم كم نیاوردمو گفتم:
این اسم داره ادب داشته باش و بلند شدمو دنباله منشیه رفتم
كه گفت:
مثل این كه پات خوب شد!
_گفتم كه خودم حاله خودمو بهتر میفهمم جناب مفتش!....راستی امشبو میرم خونه خودم....از فردا کارمو شروع میکنم.....
معلوم بود زورش اومده كه اومدم بیرون....
باخودمگفتم :دیگه از شر اشرفو طلبكارا و بدبختیا راحت شدم اگه بتونم تو این یه هفته امواله پیره مردرو بگیرم تا آخر عمر راحتم وایییییی اگه بشه چی میشه!!!!!!!
تقریبا شب شده بود که رسیدم سر کوچه.....اولین بار نبود که دیر میومدم خونه....چند بارم با دریا بعد از کار رفته بودیم بیرون وحسابی باهم خوش گزرونده بودیم!
یاسر طبق معمول سر کوچه وایساده بود.....بادیدنم گیوه هاشو پوشید و از دارودستش جدا شد و اومد سمتم.....
-خانوم تا این وقت شب کجا بوده؟
نگاهی به سر تا پاش کردم و گفتم:
-آدم نیستی که حتی جوابتو بدم
-به به!....میبینم که دم در آوردی!
-خفه شو....حوصلتو ندارم.....
-تو بالخره زن خودم میشی اون موقع میدونم چه بلایی سرت بیارم....
اولا خیلی ازش میترسیدم .....مخصوصا که از اشرف هیچی بعید نبود و ممکن بود منو بده به این یلا قبا....
بدون توجه به حرفاش راه خونرو پیش گرفتم....
کلید انداختمو درو باز کردم....اشرف تو حیاط نشسته بود....با دیدنم سریع جاروشو برداشتو افتاد به جونم.....
از دستش فرار کردمو رفتم بالا و درو قفل کردم.....
اومد پشت در و گفت:
-من از شر تو راحت میشم!.....دختره چشم سفید.....امروز کدوم گوری رفته بودی؟
-اشرف جون به خدا موندم تو ترافیک وقتی رفتم دیگه منو راه نداد.....تقصیر من نبود....
-خوب تو باید اصرار میکردی!....فقط برای من زبون داری؟
درو باز کردمو از لای در گفتم:
-ببخشید اشرف جون دیگه تکرار نمیشه....
سرشو تکون داد و رفت.....
نفسی از سر آسودگی کشیدمو و رفتم کنار دریا نشستم.....رابطم با بقیه دخترا خوب نبود....فقط دریا بود که باهاش میجوشیدم....
دست دریا گرفتمو با هم رفتیم حیاط....
دریا-باز چیکار کردی؟
-دریا باورت نمیشه!!.....من فردا از اینجا میرم!
-چی؟
-بشین تا برات بگم.....همه چیزو براش تعریف کردم....
با بهت بهم چشم دوخته بود......
-سمانه این کارو نکن.....من نگرانم.....
-نگران چی؟ فقط یک هفتس....بعد از اون با پولی که گیرم میاد ییه خونه میگیرم بعد باهم از اینجا میریم.....
نفس عمیقی کشیدو گفت:
-اشرف قیم منه.....من نمی تونم با تو بیام!
-ای بابا!.....مدرکیم داره؟.....شاید اینجوری میگه تا تورو بترسونه!از همه یه اتویی داره....نگران نباش.....میامو تورو هم با خودم میبرم....
..........................
صبح زود از خواب بیدار شدم.....بی سر و صدا لباسامو پوشیدم...بوسه ای روی گونه ی دریا زدم.....چشماشو باز کردو نگام کرد......ولی حرفی نزد ممکن بود بقیه بیدار بشن....آروم درو باز کردمو رفتم اتاق اشرف.......خیلی آروم در کمدشو باز کردم......شناسناممو برداشتم!.....
از اتاق اومدم بیرون.....فکر نمی کردم به این راحتی باشه ولی موفق شده بودم.......
..................................
با منشی پدرام راه افتادیم
سوار ماشین شدیمو به یه فروشگاه بزرگ كه تا حالا ندیده بودم رفتیم
بعد از كلی خرید راه افتادیم و دوباره برگشتیم هتل گلنوش منو برد به یكی از اطاقای هتل و گفت استراحت كنم تا برگرده
دهنم باز مونده بود اتاق بزرگی بود و خیلی زیبا!
یه دست ازلباسایی كه برام خریده بودن رو پوشیدمو و رفتم بیرون
می خواستم با پدرام حرف بزنم
در زدم.............
-بیا تو
رفتم تو و دیدم پدرام تو سرش تو یه سری كاغذه...... سرشو بلند كرد و نگام كرد معلوم بود تعجب كرده تو اون لباسا خیلی خوشگل شده بودم
-چی می خوای؟
-هیچی میخوام بیشتر از داداش بزرگم بدونم!
-لازم نیست....برو بیرون....
-نمیخوام.....به تو هم ربطی نداره......روزنامه رو میزو برداشتم و مشغول نگاه کردن شدم.....هرچند اصلا نمیخوندمش و زیر چشمی پدرامو نگاه میکردم.....
در باز شد و یه پسری اومد داخل از دیدنم تعجب کرد.....
-سلام
-سلام پرهام......بشین
-پرهام نشست روبه رومو بهم خیره شد......رومو ازش برگردوندم....
-پدرام معرفی نمی کنی؟
-آه....چرا!.....این باران.....خواهر گمشده بنده.....
اومد نشست کنارمو باهام دست داد....
-وای خدا!.....من که چیزی از قیافت یادم نیست.....ولی فکر نمی کردم اینقدر خوشگل باشی....
لبخندی زدمو رومو کردم طرف پدرام.....
-بابا ایول پدرام جون!!!!.....فکر نمی کردم اینقدر سریع پیداش کنی......
-ما اینیم دیگه!
-خوب چرا اینجا نشستین؟.....نمیرین بیمارستان؟.....همه باید این خبره خوشو بشنون!
پدرام-خوب چرا.....اما باران خیلی اینجا نمی مونه.....باید برگرده اینگلیس پیش پدر مادرش....
-پدر مادر نا تنیشو میگی؟
-آره....همونایی که بزرگش کردن.....فعلا بهتره بریم بیمارستان.....
سه تایی به سمت بیمارستان رفتیم.....امیدوار بودم نقشمو خوب بازی کنم!
............
با دیدن پیرمردی که روی تخت خوابیده بود......خیلی ناراحت شدم!.....من باید بهش دروغ میگفتم!دلم براش سوخت....
پدرام آروم گفت:
-پدر.....میخوام بارانو ببینی.....
پیرمرد چشماشو باز کردو به من نگاه کرد و با صدای آرومی گفت:
-باران.....دخترم....
رفتم پیشش و دستشو گرفتم.....پدرام و پرهام....وایساده بودنو نگاه میکردن....
چشمام پر از اشک شده بود.....خودمم باورم نمی شد اینقدر مهربون باشم!......
بعد از چند لحظه به خواب رفت.....
رومو کردم سمت پدرام.....با لبخند بهم نگاه میکرد.....یعنی کارمو درست انجام دادم!
پدرام رفت و من موندم تو اتاق با پیرمردی كه مثلا بابام بود
همین جور وایساد بودمو داشتم فكر میكردم كه یهو در باز شد و یه خانمی اومد تو منم خشكم زده بود
- تو کی هستی؟
-خوب.....من....من.....
داشتم فکر میکردم چی بهش بگم که این دفعه یه خانوم دیگه اومد تو.....خئاروشکر حواسشون پرت شد!
باهم حرف میزدن!....حرف که چه عرض کنم فقط به هم پز میدادن و هر چی دارنو به رخ هم میکشیدن!
بعد از ده دقیقه وراجی کردن.....نگاه یکیشون به من افتاد.....
رو به اون یکی گفت:
-این کیه برداشتی آوردی؟....هرکسی حق نداره باد اینجا!
اون یکی ابروهاشو داد بالا و گفت:
-من نیاوردم....اتفاقا فکر کردم باید کار شما باشه!....
-تو کی هستی؟
-خوب من.....راستش میدونین؟...من....خوب...
پرهام و پدرام با هم اومدن تو.....دست پرهام یه سبد گل بزرگ بود....
-پرهام این چیه خریدی؟....کم نیست این همه گل؟
-این فرق داره مامانی......نگاهش به من افتادو گفت:
-به به....باران خانوم.....تو هم که اینجایی...
هردوشون هم زمان با هم گفتن:
-باران؟
-آره.....مگه بهتون نگفت؟.....پدرام بعد از مدتها جست و جو پیداش کرد.....حالا میریم سراغ معارفه!!!
به یکیشون اشاره کرد وگفت:
-ایشون مادر بنده....مهتاب خانوم گل!....که چاکرشم هستم!....
ایشونم مینا خانوم......عمه پدرام و خواهر خسروخان....
گفتم:
-ازدواج کردن؟
مادر پرهام پوزخندی زد و گفت:
-ایشن تا الان.....با این سنشون مجردن!
مینا روشو برگردوند.....
-پدرامم که میشناسی....داداشی خودت!
عمه و خاله....جفتشون امودنو صورتمو بوسیدن....نگاهم به پدرام افتاد گرفته و پکر بود...حقم داشت...اصلا قرارمون این نبود که کسی پیزی بفهمه!....قرار بودخسرو منو ببینه و بعد از چند روز من غیبم بزنه!....حالا اوضاع سخت تر شده بود!....
خسرو از خواب بیدار شد اسممو صدا زد.....رفتم پیششو دستشو گرفتمو بوسیدم.....بقیه به جز پدرام با لبخند به این صحنه نگاه میکردن!
....................
دکتر از بهبود وضع خسرو راضی بود و میگفت خسرو خوب شدنشو مدیون توئه!
خوشحال بودم که با این کاری که کردم.....حداقل باعث بهتر شدن حال یه نفر شدم!....وگرنه بدترین دروغی بود که تو عمرم گفته بودم!
پدر رو از بیمارستان آوردیم خونه و من تمام مدت راه رو پیشش بودم و مثلا خوشحال بودم
اومدیم خونه ،خیلی بزرگ بود میشه گفت یه كاخ تو یكی از بهترین مناطق تهران من كه خشكم زده بود پدرام از كنارم رد و شو و گفت:ماتت نبره زود باش!
سریع به خودم اومدم و رفتم تو قرار بود پدر یه كم استراحت كنه تا شام من صندلی چرخدارشو بردم اتاق و خوابوندمش و بعد اومدم پذیرایی
خاله با عمه ی مینا حرف میزد یا بهتره بگم دعوامیکرد!
وقتی من رفتم دعوا شونو تمام كردن ولی پدرام و پرهام داشتن از خنده ریسه میرفتن
مهتاب كه متوجه من شد گفت :
خاله جون عزیزم بیا بشین پیش خودم
-نه عمه جون بیا اینجا!
مونده بودم چی كنم كه پدرام نجاتم داد:
بیا پیش داداشی !
چه خوب فیلم بازی میكرد
رفتم و پیشش نشستم
مهتاب:خوب از خودت بگو كجا بودی چیكار میكردی؟
-من بعد از اون ا تفاق از بیمارستان دزدیده شدم و منو فروختن به یه خانواده اونا برام شناسنامه گرفتن بعد رفتیم انگلیس پدرم یه تاجر معروف بود . تا وقتی كه من 20 سالم شد چیزی نمی دونستم تا اینكه یه روز پدرم همه چیو بهم و منم اومدم ایران تا شمارو پیدا كنم البته یكم تردید داشتم كه بیام یا نه ولی بالا خره اومدم وبعد از یك ماه گشتن بالاخره فهمیدم برادرم صاحب هتلیه كه من تمام مدت توش اقامت داشت.......
-ماشا الله ماشاالله خوشگلیتم به خودم رفته
-وا مینا جون خدا نكنه شبیه تو باشه اگه اینطور بود كه بارانم مثل تو میترشید اتفاقا شبیه منه نگاش كن
عمه مینا داشت دندوناشو بهم میسابید و میخواست جواب بده كه گفتم:
-اون كیه؟
همه به جهتی كه نشون میدادم نگاه كردن و من داشتم قاب عكسیرو نشون میدادم كه عكس یه زن حدودا سی ساله با مو های طلایی و چشمایه آبی توش بود
پدرام گفت:مادرمون بعد از این كه تو گم شدی چند سال بعد سرطان گرفت و مرد .
همه ساكت بودن كه پرهام گفت:
بالاخره معلموم شد سمانه شبیه كیه؟
-شبیه مادرشه
صدای خسرو بود كه با صندلی چرخدارش داشت به طرفم ما میومد
بلند شدمو رفتم سمتش و باهم اومدیم نشستیم
-باران عزیزم برو استراحت كن صدات میزنیم واسه شام صدات میزنیم حتما خسته ای پدرام اتاقشو نشون بده
با پدرام از پله ها رفتیم بالا و من پشت سرش میرفتم كه رفت تو یه اتاق و منم به دنبالش
یه اتاق بی نهایت قشنگ!
پدرام كه دهن باز منو دیده بود گفت :چطوره؟
-خوب بد نیست
پوزخندی زدوگفت اتاق من بغل اتاق توئه كاری داشتی سر بزن و رفت بیرون
وقتی رفت با دقت بیشتری اتاقو بررسی كردم
تمام وسایل صورتی بود با یه پنجره پرنور كه رو به حیاط باز میشد
كلی رو تخت بالا پایین پریدم .....خوابشم نمی دیدم که یه روزی صاحب یه همچین اتاقی بشم!
چقدر پولدار بودن خوبه!
ساعت حدودای 8 شب بود که دیگه دیدم این روده کوچیکه داره لباس پلوخوریش رو میپوشه تا روده بزرگه رو یه لقمه کنه.
از اتاقم اومدم بیرون،فقط نمیدونستم آشپزخونه کجاست!ماشالا خونه از کاخ سفیدم بزرگتر بود!
خاله روی مبل نشسته بود و با تلفن حرف میزد.با دیدن من خدافظی کرد و گفت:
_بیدار شدی خاله؟؟اون عمه ت هنوز خوابه عزیزم!
_وا خاله مگه عمه م چشه انقد ازش بدتون میاد؟!
خندید و گفت:
_هیچیش نیس!گشنته؟
_نه فقط روده هام میخوان طعم همدیگرو بچشن!
دوباره خندید و در حالی که به سمت پذیرایی میرفت،گفت:
_تو برو عمت رو بیدار کن تا من بگم غذا رو بیارن!اتاقش دو تا اونورتر از اتاق خودته!
خودمو به اتاق عمه م رسوندم و بدون در زدن وارد شدم....خب هرجا که خوابیده بود اونجا نمیتونست تختش باشه!چون هیشکی روی تخت نبود!نه توی تخت نه توی اتاق!
صدای شر شر آب میومد...گفتم حتما رفته حموم!میخواستم از اتاق خارج شم که چشمم به یه سوسک افتاد،فکرای نیمه شیطانی واسه شب نشینی اومدن توی مغزم....
با یه کاغذ سوسک رو برداشتم و در حموم و باز کردم....ماشالا حموم که نبود!اول یه رختکن داشت و بعد وارد حموم میشدی!!!!
حوله ی سفیدی کنار در آویزون بود.سوسک رو انداختم توی جیب حوله و بلند گفتم:
_عمه نمیای شام؟
_چرا عمه...الان میام...تو برو!
با لبخندی شیطنت آمیز از اتاق بیرون اومدم...
روی یه مبل توی پذیرایی نشسته بودم که صدای جیغ بلندی اومد!!خب ما اینیم دیگه،چه میشه کرد؟!
خاله مهتاب بدو بدو از پله ها بالا رفت و صدای عمه رو شنیدم که هنوزم فریاد میزد:
_ســـــــــــــــــــــــ
نظرات شما عزیزان: